سفر به بندرعباس
هفته دوم عید تصمیم گرفتیم که با خانواده مامان بریم بندرعباس. توی راه خیلی ناآرومی کردی و من و شما صندلی عقب نشستیم که همش دوست داشتی بری پیش بابا. ولی چون خطر داشت بهت اجازه نمیدادم و با اسباب بازی و نشون دادن چندتا فیلم کودکانه تا اونجا سرگرمت کردم. بعضی مواقع آروم بودی ولی گاهی اوقات شروع به گریه میکردی و بابا چند بار مجبور شد توی جاده ماشین رو نگه داره و بیاریمت بیرون تا آروم بشی. دوسه مرتبه هم رفتی داخل ماشین خاله مریم و خاله مونس . دعا میکردم که زود برسیم . کلا چند وقتیه که توی ماشین گریه میکنی و منم تا رسیدن به مقصد باید سرگرمت کنم.بندرعباس هوا خیلی گرم بود و من از این بابت خوشحال بودم چون نباید لباس زیادی تنت میکردم و دیگه از پوشوندن کلاه به سرت راحت شده بودم چون خیلی از کلاه خوشت نمیاد. روز آخر رفتیم کنار دریا و شمارو گذاشتیم توی آب. موجهای دریا میومدن و از روی پاهات رد میشدن و حسابی توی آبها بازی کردی و شنهای زیر آب رو با دستات لمس میکردی. خیلی از آب بازی خوشت اومده بود. این مسافرت روحیه هر سه نفرمون رو تغییر داد و خیلی بهمون خوش گذشت.
عمه قربون علی کوچولوی نازش بره که با آرین بازی میکنه.
جفتتون رو میبوسم عزیزای دلم.