آرينآرين، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

برای پسرم آرین

بدون عنوان

1394/10/13 18:03
نویسنده : سمیه ساردینی
252 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر خوشکلم.حالت خوبه نازنينم؟ الان که برات مينويسم بيست و چهار روزه که رفتي توي هفت ماهگي. ميخوام از چيزايي که تا الان پيش اومده برات بگم.

واکسن شش ماهگی

هجدهم آذر بود که به همراه بابا محمدحسین شما رو به مرکز بهداشت بردیم. مسئول بهداشت وزن، قد و دور سرت رو اندازه گرفت.خداروشکر همه چی خوب بود بعد بابایی شمارو برد اتاق تزریقات.مسئول بهداشت در حال تکمیل پروندت بود. وقتی کارش تموم شد پرونده رو داد به من تا ببرم به خانم پرستار بدم که واکسنتو تزریق کنه. به محض اینکه وارد اتاق تزریقات شدم دیدم بابایی پاهاتو محکم گرفته و خانم پرستار داره به پای کوچولوت واکسن میزنه. دویدم بالای سرت و همون موقع جیغت به هوا رفت و ی کمی از چشمات اشک اومد. خیلی ناراحت شدم، امیدوارم هیچ وقت اشکتو نبینم و همیشه شاد باشی عشق مامان. بعد شمارو آوردیم خونه. اول چند تا یخ داخل نایلون ریختم و مرتب روی پات گزاشتم و بعد از دو ساعت هم حوله گرم گزاشتم تا درد پات کم بشه.بیشتر روز رو توی بغلم بودی تا ی دفعه سینه خیز نری و درد پات بیشتر نشه. تا یادم نرفته بگم که آخرای ماه پنج بود که کم کم شروع به غلتیدن کردی و الان سینه خیز میری. خدارو شکر تب هم نکردی و این واکسن هم به خوبی تموم شد.

دو سه روز که از واکسنت گذشته بود یهویی مریض شدی. از بدنت آب زیادی دفع شد و من که برای اولین بار بود این صحنه رو میدیدم واقعا نگران شدم و فورا زنگ زدم به بابات و جریان رو تعریف کردم، قرار شد اون شب شمارو ببریم دکتر.

     

 

 

 

 

    اینجا خوب از چشمای نازت مشخصه که بی حال بودی.بمیرم برات که اون روز حوصله بازی کردن نداشتی.    

 

 

 

 

 

 

 

اینجا هم آماده شدی که بریم دکتر      

دکتر گفت ی بیماری ویروسه و دارو داد. بعد از چهار روز درگیری با این بیماری خدارو شکر بهتر شدی نازنینم.این چند روز جفتمون خیلی اذیت شدی. امیدوارم تنت همیشه سالم باشه نخودی مامان.

توی همون روزها یعنی بیست و سوم آذر تولد بابایی بود که چون شما مریض بودی نشد که جشن بگیریم. تا اینکه برای بابایی ی جشن کوچولو گرفتیم.البته خودش خبر نداشت و دوست داشتم که سورپرایزش کنم. وقتی که بابات فهمید خیلی خوشحال شد و اون شب به سه تاییمون خوش گذشت.

اینم شام دونفریمون که غذای مورد علاقه بابا رو درست کردم.

انشاالله زودتر بزرگ بشی و سه نفری غذا بخوریم.

همسر عزیزم از صمیم قلب دوستت دارم و امیدوارم بتوانم جوابگوی محبت‌های بی‌پایان تو باشم، و سالهای سال در کنار هم زندگی زیباتر از قبل داشته باشیم.

تولدت مبارک عزیزم

همون شب من و تو و بابایی رفتیم بازارچه خیریه کودکان سرطانی و اونجا چند تا عکس ازت گرفتم که با مشورت باباجون یک دونه رو انتخاب کردم و برای جشنواره نی نی وبلاگ فرستادم. 

اینم از عکسها

                               

Image result for ‫جدا کننده متن برای وبلاگ‬‎

آرین جونم؛ چند وقتی بود که موهای مشکی و مخملیت خیلی بلند شده بودند و بابا از آرایشگر خودش خواهش کرد که بیاد تو خونه و موهای شمارو اصلاح کنه. البته این اولین پیرایش شما نبود تا حالا چند بار خودمون با قیچی  و دو بار هم دایی حسین با ماشین اصلاح کوتاهشون کرده بودیم. اولش که آقای آرایشگر شروع کرد به اصلاح خیلی نترسیدی ولی وقتی ماشین موزن رو آورد تا موهای دور سرت رو بزنه ترسیدی و شروع کردی به گریه کردن و تمام این مدت هم بغل بابا بودی. اون بیچاره هم خیلی خسته شده بود و عرق میریخت. ولی خوب بالاخره تموم شد و شما رو فورا بردیم حمام.

اینم عکس شما بعد از حمام

 

             

          قربون خنده های خوشکلت بره مامان

          لبات همیشه خندون باشه نازنینم

پسندها (2)

نظرات (3)

مامان ابوالفضل
16 دی 94 10:24
انشاله كه هميشه هر سه نفر شما سالم و سرحال باشيد .
مامان لیلا
19 دی 94 13:57
سلام مامان عزيز حالتون خوبه؟ وبلاگ ارين جون خيلي قشنگ و زيباست . من با اجازتون شما رو لينك كردم. تولد آقاتون هم مبارك باشد. ايشالا سالهاي سال در كنار هم شاد زندگي كنين.
سمیه ساردینی
پاسخ
سلام مامان لیلای عزیز و دوست داشتنی.ممنون به خاطر لطفی که به من داشتید.امیدوارم شما هم به همراه کوچولوهای عزیزتون همیشه سالم باشید و روزهای خوشی رو در کنار همسرتون سپری کنید.
سمیه ساردینی
20 دی 94 2:28
ممنون.انشالله شما و خانواده محترمتونم همیشه سلامت و تندرست باشید.